حالا میماند فقط بابا شدن!
بچهها موجودات عجیبیاند، نه بهسبب خلقتشان که در توان فهم نیست؛ فقط بهخاطر قدمشان، مبارکی، پاکی، نشاط و برکتی که ماحصل گامنهادن یکی دیگر از مخلوقات اوست بروی زمین.
بچه که میآید گویا همه چیز نو میشود
درست مثل تحویل سال / مثل آن لحظات بعد شبهای احیا / بعد خداحافظی از حرم امام رضا
همهی آن لحظاتی که به خودت قول دادهای شروعی جدید در راه است
شروعهایی که بهانهاش را خودش دستات داده
و تو همچنان امیدواری، امیدوار به آینده
●●●
دارم فکر میکنم به هم نسلانم یا بیشتر به نسل بعدیها، آنهایی که بعید میدانم همزمان دو لقب دائی و عمو را یدک بکشند؛ حالا دو سال هم جلو بیفتند و بهسبب تنها ولد ذکور کفالت بگیرند؛ ارث و میراث ابوی یکجا برود در جیبشان، نگران خانه و ماشین و پولتوجیبی و اتاق اختصاصی نبوده و نباشند.
اما تا مزه دختر کوچولویی که میدود و میپرد تو بغلت، گونهات را بوس آبداری میکند و شروع میکند تندتند برای تو -عموجانش- تعریف میکند، را نچشی؛ تا اینیکی پریده بغلت، اونیکی که تازه تاتیتاتی میکند خودش را برساند به تو و اهماهم کند یعنی یالا منم بغل میخوام را حس نکنی؛ نصف عمرت برفناست؛ خارجکیها را که اصلا وللش، همین که به این دو مقوله متفاوت، یک چیز واحد میگویند uncle حسابشان معلوم است!
دخلی ندارد، اما بیحساب نیست که برای به کمال رسیدن از یک به چهار، شرط رعایت عدالت فیمابین اصل است!
اینرا تازه فهمیدهام که باید بین این چهارتا نوه قدونیمقد چگونه محبتام را تقسیم کنم، خصوصا شازده تازه واردی که هنوز نمیدانیم قرار است بغیر محمدصادق چی صدایش بزنیم و منی که باید تمرین کنم دیگر بجای دیدن هر کوچولو که میگفتمش عموجون، بعضی وقتها هم بگویم دائیجون، قربونت برم!
●●●
حالا دیگر خداست و من
خدایی که بعد این همه لطف و عنایت
میخواهد برکت و لطف را تکمیل کند و پدر شدن را نیز مزهاش را بچشاند
و منی که هنوز نمیفهمم خیلی چیزها را
چه پرتوقع، عجول و نفهم ام!
- ۸۸/۱۲/۱۳