BooKs، من و امید
نیمساعت به ۹ مانده، جمعیت چنان میآید که گویا نمیدانند ۱۰ شروع ماجراست
منتظرم غرفه امانات باز کند که پسری کنارم مینشیند
- میدونی اینجا نزدیک کجاست؟
- پارکینگ (نقشه را از کیفام در میآورم) ورودی قنبرزاده
موبایلش را بر میدارد
- پس کجایی تو؟ من کنار پارکینگ قنبرزادهام. من! نه، تو بگو چی پوشیدی؟ من اول میخوام ببینمت، روشن یا تیره؟ چی؟ مانتو سفید؟ توکه سفید نداشتی!
مردم را نگاه میکنم: عاشقان کتاب، کتابخوانان، دوستها و دستها، بچهها و مامانها، دختر و پسرها، دوستداران کتابخانههای خوشگل، عاشقان تفریح و البته کتاب هم هست اینجا!
موبایلش زنگ میخورد
- من! گفتم که من میخوام ... خوب باشه، یه سوئیشرت خاکستری، آهان دیدمت، دستت رو شکمته آره!
همچنان حرف میزند نگاهی بهمن میکند و سری تکان میدهد، مثلا خداحافظی، شایدم تشکر
خسته بودم، بعد گشتزدن توی ۳۰وخردهای راهرو نشسته بودم روی نیمکت
مردی کمی آنطرفتر با موبایلاش ور میرود، گویا خط نمیدهد، ریش دارد و چند کتاب کتوکلفت زیر بغلش
- مردهشورشون را ببرن با این نمایشگاهشون
- چرا (فیالفور پاسخش را میدهم که غافلگیرش کنم)
- چرا!؟ صد رحمت به اوون نمایشگاه بینالمللی، چیه این خراب شده
- به نظر من که اینجا خیلی بهتره، هم از لحاظ تجمع غرفهها و هم از لحاظ مترو و دسترسی به مصلی
- آره! همش کاره این مرتیکه عوضیست، ک...ه نمیخواست اونجا مترو بزنه، ورداشت نمایشگاه را اورد اینجا
نمیدانم چی جوابش را بدهم، غرق استدلالش هستم که میگوید:
- عوضیتر از این احمدینژاد میشناسی؟
تا میآیم بگویم آره مثلا ...
اخلاق انتخاباتیام گل میکند و حرفام را میخورم؛ بالاخره موبایلش خط میدهد و موفق میشود باطرفش صحبت کند
- حاجآقا بخرم جلد ۱۱و۱۲اش را؟ تازه اومدهها
لهجهاش خاص است، گردنبندی نقرهای زیر یقه چند دگمه بازش خودنمایی میکند، انگار نه انگار صف هست و این همه آدم منتظر
- این البرز را کجا میتونم پیدا کنم؟
- یکم صبر کنین (اینرا دخترک اطلاعرسان جواب میدهد)
- باشه عزیزم، چشم دخترم
اما انگار آشوب است، یکی بهش میگوید همین شبستان اما نمیفهمد، برایش توضیح میدهم:
- این سالن روبرو اسماش شبستانست، تمام ناشران اونجاند، طبق حروف الفبا، برین بگردین، نشر البرز، حرف نون یا حرف الف
- هان! خیلی ممنون پسرم، اصفانی هستی هان؟ آره منم مال جلفام!
لبخندی میزند و میرود
● ● ●
۱۰ساعتی گشت و گذار، تنهای تنها میان اینهمه تن
همهاش این سوال در سلولهای مغزم اینور آنور میرفت که
چرا ما هیچ مراسم تفریحی نداریم که حاصلش شود این؟
- ۸۸/۰۲/۲۶
پس خوش گذشته...
اما: ۱- من "امید"ش رو نفهمیدم. ۲- فقط قسمت اول به نتیجه ات ربط داشت؛ باقی همین طوری خاطره بود ظاهراً. ۳- "مغز" نه "مغر".