چند روز پیش همایشی بود دانشگاه ما؛ ما هم از همه جا بیخبر ظهر رسیدم دانشکده و یکراست رفتم سراغ سلف؛ دیدم که بعله! اطلاعیه زده: دانشجویان گرامی امروز بعلت سمینار بررسی افق نمیدونم چیچی، به سلف کارمندان مراجعه کنید. ما هم سمعا و طاعتا.
خیلی سریع رفتم کارتم را کشیدم و سینی برداشتم؛ طرف یککمی نگاهم کرد، بعد برنج و قیمه را کشید توی سینی و با دستش دو تا بادمجون انداخت روی قیمهها! یکم نگاهش کردم و سریع اومدم سر میز برای خوردن.
شرکتکنندگان همایش، بنده خداها انگاری جا نشده بودند آنجا در نتیجه آمدن اینجا؛ دو تا مرد نسبتا جوان، همچین سینی هاشون را پر کرده بودند که گمان کنم چند وقتی بوده سمینار و همایش شرکت نکرده بودند شایدم دفعه اولشون بوده!
یکی شون به اون یکی گفت: از بس کبابهای […] را خوردیم دیگه حالم از کباب بهم میخوره. اون یکی تائیدش کرد و گفت آره!
●●●
من داشتم خجالت می کشیدم؛ نه برای خودم که توی اون سینی بعنوان دانشجو داشتم ناهار میخوردم، نه برای دانشکدهام که این طوری بین ماها تفاوت گذاشته بود؛ برای اون دو تا دلم میسوخت که یه وقت از گلوشون پایین نره وقتی میبینند که یه پسره دانشجویی این طرفشون نه ماست داره نه سالاد نه نوشابه قوطیای اونهم با این غذا !
زود ناهارم را خوردم که بنده خداها معذب نباشند!
●●●
بین دوتا کلاسم وقتی یه سری رفتم جلو آمفی تئاتر دانشکده که ببینم دقیقا سمینار چیچی بوده، دیدم انگاری سمینار همون ظهر ختم شده به ناهار.
یه چرخی که زدم، دیدم کتابی رو زمین، اون گوشه افتاده؛ برش داشتم دیدم یک کتاب ۶۶۲صفحهایست که درباره آیندهی ایران و چشمانداز و افق و از اینحرفهاست. گویا کتابش کمی سنگین بوده برای هدیه فرهنگی سمینار، بنده خدا گذاشته بود کناری که دیگریای مثل من بردارد و استفاده کند!!!
خدا خیرش دهد؛ گفتم اینجا ازش تشکر کنم!
- ۷ نظر
- ۲۲ مهر ۹۰ ، ۱۴:۳۹