نـــســـل جــــدیـــــد گـــیــــج
وارد کلاس شد همه بلند شدند جز معدودی،
دیگر مثل آن روزها نبود که اجباری در کار باشد یک مبصر با صدای بلند داد بزند "برپا" و همه باید بلند شوند وگرنه معلم چنان گوشت را بپیچاند که غلط بکنی دفعه دیگر بلند نشوی! اما حالا خیلی چیزها فرق کرده است دیگر مجبور نیستی، حق فکر کردن داری و حق مخالفت.
بحث کلاس شروع شد و مطابق همیشهء کلاسها ورود تک تک بچهها بعد از آغاز درس بزرگترین عامل بهمریختگی کلاس.
اما امروز کلاس جور دیگری بود بحثهای شدید انقلابی و سیاسی حرف روز همه کلاسها بود چه برسد به کلاسهایی که خود بحث درسش این بود و متکلم یک دانشجو در قالب یک سمینار.
"علی" مطابق معمول با بروبکس ته کلاس را قرق کرده بودند و کاری هم به حرفهای استاد و سمینار نداشتند، اما امروز صداهای بلندی که بیشتر به داد شباهت داشت مخٌل کارشان بود!
علی دقت کرد "کسری" از آنطرف کلاس با صدای بلند حرفی میزد و "حسن" سمینارش را بدون توجه به حرفهای او ادامه میداد که با داد استاد کلاس یکهو ساکت شد، استاد به سمت کیفش رفت و پوشهای درآورد همه بچهها ماتومبهوت بودند مخصوصا ردیفهای آخر؛
از بین پوشه کاغد تقریبا پارهپارهای را درآورد یک روزنامه بود مال سالهای اول انقلاب «نگاه کن! نگاه کن آقا پسر کهاینقدر سنگ اینها را به سینه میزنی! این چهره محبوب توست و این هم فرح؛ ذلتی بیش از این که دست زن شاه را بوسیده است"
جمله استاد هنوز تمام نشده همهمه کلاس را برداشت یکسری از بچه وایوای و نوچنوچ راه انداختند بهجای اینکه داد استاد ختم کلام باشد و قیلوقالها را تمام کند تازه بحثها داغ شده بود و علی همچنان گوش میداد،
احساس میکرد چیزی نمیفهمد چند وقت پیش به یادش آمد، آخرهای سال ویژهنامه یک روزنامه را که روی جلدش بزرگ نوشته بود ملیشدن صنعت نفت مرهون تلاشهای دکتر مصدق. عدهای او را کافر و ملیگرای بیدین میدانند بعضی نماد استقلال ملت.
تقاطع خیابان کاشانی و شیخبهایی بیادش آمد که هنوز مردم میگویند "چهاراه مصدق" ؛ خیابان جدیدالتاسیس را که نامش را گذاشتند دکتر "فاطمی" بعد با اسپری سیاهش کردند و نامش شد دکتر "باهنر" ! علی تازه داشت فکرش را جمع و جور میکرد که بالاخره مصدق خوب است یا بد که سروصدای کلاس رشته افکارش را بهم ریخت.
بحث گویا عوض شده بود بچهها سر اوایل انقلاب بحث میکردند بچههایی که بجرات هیچکدامشان انقلاب 57 را بیاد نمیآوردند ماکزیمم 2-3 سال داشتهاند و هرچه امروز میگفتند از آموختههایشان در کلاس درسهای دوران تحصیلشان است و البته مطالعات و وصد البته حرفها و شنیدهها .
"رامین" از آنور کلاس بلند داد زد « در این انقلاب هیچکس جز امام نقش نداشته است این بحثهای روشنفکری مفته! مردم به حرف امام بودند و لاغیر »
"شیرین" که اتفاقا از دخترهای محجبه کلاس هم هست بشدت اعتراض میکند « یعنیچه؟ درست که امام اصل این انقلاب بودند اما نباید نقش دیگر افراد از روحانیون گرفته تا دانشگاهیان و کلا کسانی که در جهت روشنکردن افکار مردم اقدام کردند را نادیده گرفت. مثلا همین دکتر شریعتی، اگر او نبود اصلا سیستم دانشگاهی اون زمون با اسلام و انقلاب هیچ قرابتی نداشت»
این را راست میگفت، علی همیشه این جمله را از پدرش شنیده بود که « ما نسل دانشجوی انقلاب هرچه از اسلام میدانیم از شریعتیست، هرچه از فاطمه شناخت داریم از "فاطمه،فاطمه است" اوست »
اما برای علی سوال بود چرا بعد از بیست و چند سال از مرگ او هنوز بر سر او دعواست!
تا چند سال قبل صداوسیما حتی نامی از "شریعتی" نمیبرد حالا هم یکروز در سال آنهم 29اردیبهشت. علی یادش نمیرود دبیرستانش را که با "کامبیز" دوست بود، کامبیز از آن مخالفها بود با همه چیز و همه کس مشکل داشت ،هرکه را فحش میداد و بدوبیراه میگفت تا حد بت میپرستید. یکروز علی که به خانهشان رفته بود دیوارههای اتاق کامبیز متعجبش کرد، عکسهای مصدق، بازرگان،طالقانی، فروغ فرخزاد، سروش ، طبرزدی ، محمدرضای پهلوی و حتی شریعتی!
بدجور گیج میزد وقتی از او پرسید چهجوری این همه شخصیت متضاد را با هم دوست دارد، جواب شنید : « نگاه کن ! اینها - اشاره به نظام فعلی - با همه اینها بد است میگویی نه! ببین وقتی 29اسفند میشود چهجوری در تلویزیون نمایش میدهد که همه ملیشدن صنعت نفت کار کاشانی بوده است! وقتی نزدیکیهای آخر خرداد میشود سریع از ترس فراگیرشدن شریعتی، چمران را بزرگ میکنند! ببین ... »
وقتی علی از کامبیز پرسید "چندتا کتاب از شریعتی خوندی؟ چقدر چمران میشناسی؟» کامبیز گفت : « کتاب مهم نیست، او مخالف این آخوندها بوده، مگه نشنیدی اون جملات معروفش را؟ مگه اصلا شریعتی غیرخ اون جملات کتاب هم داشته؟ »
و علی این جمله شریعتی به یادش آمد که "به این سندهای استعماری تاریخ ایران نگاه کنید تا بحال امضای یک آخوند پایش نبوده اما امضای من وامثال من به وفور"
علی گیج بود! نمیدانست این شریعتی که این چنین در مدح فاطمه مینویسد چطور مقبول این مخالفان دین و نظام است، چطور مورد غضب این امت مسلمان است که به او انگ روشنفکر غربزده و مرتد میزنند.
علی دارد کمکم به این نتیجه میرسد که امروز مخالفت مد شده! هرکس مخالف صحبت میکند زود مطرح میشود، اما چرا؟
چرا ما سرمایههای به این بزرگی را به این راحتی از دست میدهیم؟
چرا به راحتی اجازه میدهیم از سرمایه ما دیگران استفاده سوء کنند؟
آنقدر دایره را محدود کردهایم که هر حرفی زده میشود تکراریست!
همهاش وقتی بحث متفکر دینی میشود از یکی نام میبریم و بلافاصله تقابل شریعتی-مطهری را مطرح میشود، شریعتی سیگار میکشید، شریعتی مخالف روحانیون بود، شریعتی ...
وعلی قشنگترین تحلیلی که برای شریعتی خوانده بود از شهید بهشتی را باخود زمزمه میکند «متفکری در مسیر شدن» حرفی که بنوعی معلم دبیرستانش هم زده بود « اگر میخواهی کتابهای دکتر را بخوانی همهاش را باید بخوانی و به ترتیب نوشتن آن هم دقت کنی » علی این سوال مثل بمب در سرش میترکد "چرا همه بدند جز معدودی که ما میگوییم"
استاد بروی صندلی نشسته است، خود او بود که این دعوا را راه انداخت اما حالا ساکت و آرام نظارهگر نه بحث بلکه جدل دانشجویانش است که هیچکدام آن سالها را ندیدهاند، جوانانی که این انقلاب پرورش داده است، عدهای مخالف دوآتشه دین! بعضیها منطقی و عاقلانه ، بعضی بدون استدلال پرخاش میکنند، تهمت میزنند و عدهای گیج، گیج گیج.
او گمان میکند گویا بیشتر این نسل گیجاند!
آنهایی که انقلاب کردند فراموش کردند سادهترین کار را کردهاند و مراحل سختترش یعنی نگهداشتن این انقلاب و پرورش نسل جدید آن هنوز مانده است. آنها میدان را رها کردهاند اگر هم نه، نمیدانستند چگونه با چه زبانی باید آنهمه حرف را انتقال داد گویا کارهای مهمتری پیدا کردهاند! در این میان هم عدهای فرصتطلب هرآنچه خواستهاند به خورد این جوانان دادهاند
و حاصل آن نسل جدید گیج!
- ۸۶/۰۳/۲۹
سوژه بسیار قشنگ با عکسی قشنگ
در مورد محتوا صحبتی نمی کنم چون می ترسم . . .
ولی قالبی که برای بیان حرفهایت استفاده کردی
یعنی قالب داستان
دقت به جزئیات
شخصیت پردازی ها
و . . .
از لحاظ داشتن پایه های اساسی یک داستان کوتاه بسیار خوب بود
حق باشید